كسوف

سجاد حقيقت
sajad_ht@yahoo.com

امروز بعد از سه سال در به دري و زندان به خانه برگشتم و به اولين چيزي كه رسيدگي كردم اوراق و دست نوشته هايي بود كه غبارزمان به رويشان نشسته بود . اشك در چشمانم حلقه بست ، چقدر سخت گذشته بود ، در ميان اين ورق پاره ها ، نوشته اي با خودكار مشكي نظرم را جلب كرد ، مشغول خواندنش شدم ، از تاريخ نوشته سه سال مي گذشت . نوشته بودم :
آن روز عجب روز بدي بود ! يك ترم تعليق از دانشگاه ؛ بستن گاهنامه خرمگس و البته خداحافظي از دانشگاه؛
و در آخر برخورد نرگس ، يعني خداحافظي از زندگي معمولي ام . خانه ساكت بود و در سكوتش در حالي كه گوشه ديوارها تارهاي عنكبوت تنيده شده بود صداي زلزله افكن فريادها از بيرون، پيام رفتن غم سكوت را در دل مي نشاند ؛ صداها بلند وبلندتر به طرف خانه مان مي آمدند . چراغها را خاموش كردم تا شيشه ها را به ضرب سنگ نشكنند ؛ براي يك لحظه با تاريك شدن خانه ، الهه تاريكي و شومي را ديدم كه در مقابلم نشسته بود.
بي اراده اشك در چشمانم حلقه زد ، به شدت احساس تنهايي كردم .
خانواده مان در عرض كمتر از چند ماه از هم پاشيده بود؛ حوادث اخير چون فيلمي در ذهنم مرور مي شد .
اول از همه ، شادي ؛ كه با ازدواجش شور و شوق را يكباره از خانه برد و براي زندگي با شوهر مثلاً پولدار و تحصيل كرده اش راهي ينگه دنيا شد ؛ دلم براي علي مي سوخت .چقدر شادي را دوست داشت؛ مي پرستيدش
بيچاره نمي دانست شادي ، هم، دختري بزرگ شده همين اجتماع مادي و لاقيد به مسائل عاطفي است . عشق علي را به پول و رفتن به خارج فروخت و خيلي آسان رفت . چهره گرفته علي در فرودگاه را هيچ وقت نمي توانم فراموش كنم . دسته گل رز در دستش بود . به شادي داد و گفت : نرو ، براي هزارمين بار نرو … شادي …
هميشه يكي اينجا چشم به راهته و من اشك عاشقانه علي را به نظاره نشستم و شادي كه وقيحانه و سرد، دسته گل را پس داد و خطاب به همه گفت : اگر پولي ، چيزي خواستيد تلفن كنيد ، براي يك لحظه از خودم هم بدم آمد.
چطور توانست اين حرف را به علي ، همبازي دوران كودكي و عشق جوانيش بزند . چطور توانست ، او را به پول بفروشد.؟
براي يك لحظه ياد نرگس افتادم . اوهم مرا به بهاي نازل پول فروخت و رفت .
از صداي شكسته شدن شيشه سرسرا از جا پريدم . فرياد، جيغ، رپ رپ صداي پاها ، شعار ، فرار. چه شبي بود آن شب!؟
صداي افتادن و شكستن آخرين قطعه شيشه مرا ياد دل شكسته مادر خدا بيامرزم انداخت . يك ماه بيشتر از رفتن شادي نمي گذشت كه عمه حوري ؛ در واقع دايه ام كه مرا بزرگ كرده بود و در خانه مان كار مي كرد خبر آورد : اينجور كه مي گويند پدرت ، آقاي حقيقت ، يك دختر 21 ساله عقد كرده و البته آن دختر را در قمار برنده شده ، برادر عمه حوري قمارباز بود، پدر خودم از همه بيشتر قمار مي كرد ، خبر برد و باختها را از عمه حوري مي شنيديم . خبر را به من گفت و توصيه كرد به مادر چيزي نگويم . ولي من در كمال حماقت به مادر همه چيز را گفتم . مادرم با قمار پدر مخالف بود ، اما چه مي توانست بگويد ؟ حرفهايش جوابي نداشت. پدرم اصلاً مادر رانمي ديد . صبح مي رفت و بعد از نيمه شب با سرو وضع آشفته اي برمي گشت .
بيچاره مادر ؛ وقتي فهميد ، از غصه به مرز جنون رسيد ، با پدرم قهر كرد . اصلاً با او حرف نمي زد ، با من هم كمتر حرف مي زد . ديگر شور و شوق سابق را نداشت . انگار بغضي خفه كننده گلويش را مي فشرد .اين اواخر
دائماً در حال نماز و گرداندن تسبيح بود . چقدر چادر نمازش را دوست داشتم . هميشه بوي گلاب مي داد .
مي بوييدمش؛ چند روز آخر ، قبل از رفتنش متوجه مي شدم كه سر نمازها چطور از صميم قلب گريه مي كند ؛ مادر همه چيز من بود. شبي كه سكته كرد سرش را بر زانوي من گذاشت و جان داد ، آمبولانس دير رسيد . پدرم هم مثل هميشه در خانه نبود؛ حتي فرصت نشد همسايه هارا صدا كنم . سه بار چانه انداخت . انگار سه بار پدرم را نفرين كرد و بعد راحت تر از آب روان از من دور شد . بي كس تر از آن شدم كه تصور مي كردم . هنوز بچه بودم ، فكراينكه بابا دست زنش را كه همسن خودم است بگيرد و اينجا بياورد زجرم مي داد . چگونه مي توانستم تحمل كنم ؟
گاهنامه خرمگس هم كه مدتها براي گرفتن امتيازش دوندگي كرده بودم روال خوبي نداشت ، مدتي بود چاپ
نمي شد . از همه بدتر نرگس ؛ كه ديگر با من مثل سابق نبود، خيلي سرد برخورد مي كرد، حتي خنده زور زوركي مرا هم جواب نمي داد . انگار بعد از مرگ مادر طالع نحسي بر سرم خيمه زده بود. صداي تيري از بيرون براي
لحظه اي افكارم را بريد و بعد صداي كشتيش ، نزن ، بي رحم ، آخ و واي و ناله ها و فريادها مرا كنار قبر مادرم برد و ياد ناله هاي شادي ، انداخت كه خود را براي مراسم هفته رسانيد . بر سر قبر مادر ديوانه وار مي گريست.
تصورش را نمي كرد كه با پول، مرگ را نمي توان خريد . شوهرش حتي براي پرسيدن احوال او هم تلفن نزد، چه برسد براي عرض تسليت .
بيچاره علي ؛ اگر نبود اصلاً مجلسي برگزار نمي شد . پدرم كه دو روز بعد پيدايش شد معلوم شد كه باعروسك خيمه شب بازي اش تركيه رفته از شنيدن اين خبر آنقدر خوشحال شده بود كه انگار نمي خواست پيراهن گل گلي اش را عوض كند . نرگس و حسين و مريم هم براي مراسم هفته آمدند . نرگس چادرسر كردن بلد نبودو آنقدر ناشيانه چادرش را گرفته بود كه در حين گريه خنده ام گرفت . خبر نامزد كردن نرگس ، با به قول خودمان
” اون پسر پولداره “ را حسين دو هفته بعد از مرگ مادر برايم آورد . در دفتر مجله نشسته بودم و روي مطلب نرگس كار مي كردم كه حسين سراسيمه آمد و گفت: ديدي چقدر بهت گفتم عجله كن . يه قول كوچيك ازش بگير . نامزدش كن . اون پسر پولداره ازش خواستگاري كرد و انگار نرگس هم جواب مثبت داده . اين جور كه از برادر كوچكش فهميدم اين هفته يا آن هفته يه عقد محضري برگزار مي كنند تا مراسم اصلي بعد از فارغ التحصيلي -شان برگزار شود. براي يك لحظه احساس بي وزني كردم . قلبم و مغزم از كار افتاد. يخ كردم .لبانم خشك شد فشارم افتاد و حالم به هم خورد. چشمهايم را كه باز كردم حسين را ديدم كه اشك در چشمانش حلقه زده بود. چقدر اين پسرخوب بود! تنها دوست صميمي من ، مرا براي خودم دوست داشت نه براي گاهنامه و چاپ مقالاتش
ما به معناي واقعي كلمه دوست بوديم . بعد از مرگ مادر مرا تنها نمي گذاشت . دائم در كنارم بود. حسين از همه جاي زندگيمان با خبر بود . حتي ازدواج پدر. اما آن روز خبرش وحشتناك بود . نرگس چطور توانست مرا اينقدر راحت بفروشد. از خودم مي پرسيدم مگر نگاههاي من با نگاههاي او نامزد نبود ؟ مگر او مرا دوست نداشت؟
مگر به مريم نگفته بود كه دوستم دارد ؟ آخر چرا…….نامزد مرد ديگري شد. اون پسر پولداره كه باباش آهن فروش بود و مادرش دندانپزشك و خودش با بهترين ماشينها دانشگاه مي آمد و انگاراصلاً سوار اتوبوس شدن بلد نبود. اون پسر پولداره مرا بيچاره كرد و نرگس درست مثل شادي مرا فروخت . گويي كفاره گناه شادي را در كوتاه مدتي مي بايست من پس مي دادم .صداي در خانه براي چندمين بار مرا از عالم خيال بيرون آورد ؛ در را گشودم ،
سه تا نوجوان گفتند : آقا تورو خدا مارو راه بده ؛ گذاشتند عقبمان … خيابان كمي خلوت شده بود ، براي همين آرام بيرون رفتند و در را بستند ؛ يكي از چراغهارا روشن كردم ، به سرسرا رفتم و شيشه هاراجارو كردم . باسنگ بزرگي شيشه را شكسته بودند، ياد سنگ مزار مادرم افتادم كه با پول شادي خريده شد . سنگ قبر كوچكي بود كه مرا ياد نقشه ايران مي انداخت . برويش هم مختصر نوشته شده بود : ايران درخشنده 1379-1332 .
شادي يك هفته بيشتر نماند ، چون كلاس زبانش عقب مي افتاد؛ پول سنگ قبر را به من سپرد . هاي هاي سر قبر مادر گريه كردم؛ هاي هاي ؛ چرا مرا تنها گذاشتي مادر؟ چرا ؟…
خدا خيرش دهد اين عمه حوري را ؛ اگر از روي دلسوزي برايم غذا نمي آورد و پيراهن هايم را نمي شست و اتو نمي كرد تا حالا از فرط كثافت و گرسنگي مرده بودم . باباهم كه معلوم نبود كجا زندگي مي كند ؛ زنش را به اين خانه نياورد . انگار از من مي ترسيد كه با عروسكش بازي كنم ، شايد هم نگران حرف مردم بود . نمي دانم ؛ فقط هر هفته سري مي زد و پولي روي تلويزيون مي گذاشت و مي رفت . حتي نمي خواستم درباره اش فكر كنم . اين اواخر بر سر نيامدن به خانه با او بحثم شد ، ديگر پولي هم به من نمي داد ؛ براي كتابهايم از حسين پول قرض كردم . به پدرم تلفن زدم و ازش پول خواستم ، گفت : برو كار مي كن مگو چيست كار ؟ ..پول در آور . من كه هميشه زنده نيستم . گفتم : پول كثيف قمارت به درد خودت مي خورد .حرفهاي زيادي براي گفتن داشتم اما نگفتم.فقط تلفن را قطع كردم. مي خواستم بگويم مادر را تو كشتي ، اما گريه امانم نداد. قرار بود گاهنامه را با پول حسين چاپ و منتشر كنيم . من هم مقاله نرگس را حذف كردم و مقاله اي نوشتم راجع به دريا . در قالبي سياسي
و شايد طنز؛ چون اوضاع مملكت خيلي شلوغ بود و هر شب تظاهرات در خيابان برقرار .مطمئن بودم خواننده خيلي پيدا مي كند .اما در مغزم فكر ديگري بود .فكر اين كه نيشم را در نوشته ام به تن نرگس فرو كنم و زهرم را خالي نمايم . فكر اين كه با نوشته ام در غم رفتن مادر گريه كنم ، تا كمي تسكين يابم . پس نوشتم كه در دريايي شكل يك گربه به نام شهر گربه اي ، حاكمي بود كوسه نام و بسيار مكار … ماهيهاي بزرگ را مي خريد تا با غارت محصولات پر ارزش معدني توسط ماهيهاي شهر هاي ديگر مخالفت نكنند، و ماهيهاي كوچك را هم به محض اعتراض ، خفه مي كرد و مي خورد و همه منافع فروش محصولات آب معدني را بالا مي كشيد . جالب اين بود كه اين كوسه يك باله اش معيوب بود و فقط با يك باله شنا مي كرد . همه از او متنفر بودند ، اما كسي جرأت بروز تنفرش را نداشت . در ظاهر، شهر گربه اي هم شهردار داشت ، هم حاكم ، هم دادگاه و قاضي و از همه بالاتر امنيت ولي … در اين شهر دختري زيبا به شكل گل نرگس دريايي زندگي مي كرد به نام پولماهي . البته بعضيها به او تورماهي هم مي گفتند . چون توري پهن مي كرد و ماهيهاي پولدار را شكار مي كرد واز ميانشان يكي را براي توليدمثل انتخاب مي كرد و بقيه را به حال خود رها مي ساخت . امسال در ميان ماهيهاي اسير پسري زرنگ اما
بي پول اشتباهاً اسير شده بود ، او توانست با هر مشقتي كه بود از داخل تور نجات يابد و بعد از فرار گاهنامه اي به نام خرمگس ماهي باز كند ، تا از جنايات تور ماهي پرده بردارد و چهره واقعي تورماهيهارا به همه نشان دهد…
و بعد در داستان با كنايه درباره جنايات كوسه هم نوشتم و از پشت پرده هم … اما هرچه فكر كردم رابطه اي بين اين دو موضوع پيدا نكردم ، جز اينكه عاقبت نوشتم : پسر قصه مارا كه از دام دختر دريا ( تورماهي ) جسته بود كوسه شكار كرد و خورد.
بعد بدون اجازه حراست دانشگاه گاهنامه را چاپ و منتشر كرديم . هرچند عميقاً از عاقبت كارم مي ترسيدم.
از يك طرف منتظر واكنش نرگس بودم .مي دانستم كه مي فهمد نوشته مال من است .اورا همانند دختري هرزه معرفي كرده بودم كه اينگونه نبود . اما با اين كار دلم به راستي خنك شده بود . ازطرفي هم نگران عكس العمل حراست در مورد كوسه ماهي . سه روز بعد به حراست احضار شدم و بدون اينكه از من توضيحي خواسته شود فقط حكم بستن خرمگس و تعليق يك ترمه به دستم دادند و بيرونم انداختند و حتي اجازه اعتراض ندادند .
خرمگس من ، گاهنامه اي كه اينقدر برايش زحمت كشيده بودم بسته شد .همان روز داخل پاركينگ دانشگاه با حسين منتظر اتوبوس ايستاده بوديم و حسين به من دلداري مي داد كه حتماً سر كلاسها بيا كه عقب نيفتي ، ومن هم اين ترم مرخصي مي گيرم كه با هم باشيم و از اين جور حرفها ، كه نرگس و شوهرش را ديدم كه براي سوار شدن به ماشين زيبايي قدمهايي آهسته برمي داشتند و پفك مي خوردند. اتوبوس دم پايم ايستاد ، در حالي كه مي خواستم سوار اتوبوس شوم نگاه نرگس با من گره خورد و بعد يكباره مسيرش را عوض كرد و به طرف من آمد .
سر جايم ايستادم ، بيچاره شوهرش هم نمي دانست چه كند . او هم آرام پشت سر نرگس به طرف ما آمد . به محض اينكه به من رسيد ، بر عكس هميشه كه سلام مي كردم ، ساكت و محكم ايستادم ، يكباره جزوه كلاسوريش را با مقدار زيادي برگه كلاسوري نثار سرم كرد و بدون اينكه هيچ بگويد برگشت و رفت. حسين با عجله برگه هارا جمع كرد و برد و به شوهر نرگس داد ومن كه فشار نگاههاي همه دانشجويان حاضر در پاركينگ را احساس مي كردم ، نمي توانستم از جايم تكان بخورم . ميخكوب ايستاده بودم و حركتي نمي كردم و نفهميدم چند ساعتي
اينگونه گذشت. وقتي به خود آمدم حسين كنار دستم روي صندلي جلو سي و سه پل نشسته بود. بلند شدم و به طرف رودخانه رفتم ، تا خودم را براي هميشه از شر اين همه عذاب در زندگي راحت كنم ، اما حسين نگذاشت .
آب مي رفت ، اما غمهاي سنگين وجودم را نمي توانست جابجا كند .گريه كردم ،حسين هيچ نمي گفت . گريستم.
چرا يكدفعه اينقدر بدبخت شده بودم ؟ من تحمل نداشتم ، معشوقه ام اينگونه با من برخورد كند . مرا سكه يك پول كرد .مني كه آنقدر حساس و شكننده بودم . از خودم بدم آمد . يادم آمد كه از همان بچگي بهم بچه ماماني مي گفتند. مادر يا پدر هر كدام كمي بلند حرف مي زدند ساعتها افسرده گوشه اي كز مي كردم . عزيز دردانه مادرم بودم .اما حالا بينهايت تنها شده بودم . فقط حسين برايم مانده بود كه او هم مي دانستم دير يا زود خواهد رفت .خوب مي دانستم هيچ كس پاسوز هيچ كس نمي شود . حسين مريم را نامزد كرده بودو قرار بود بعد از تحصيل ازدواج كنند . پيش خودم گفتم چرا به كساني كه همه چيز را از من گرفتند لعنت نفرستم ؟ ناگهان خودم را در ميان جمعيتي ديدم كه شعار آزادي مي دادند . من هم با اراده شعار دادم ؛ براي از دست دادن مادرم ، خواهرم ، پدرم،
نرگس ، خرمگس .. شعار دادم ، فرياد كشيدم ، دويدم ، ايستادم و گفتم ديگر بس است . ديگر نمي خواهم حسين را هم ازدست بدهم . شعار دادم . علي هم آمده بود. فرياد كشيدم كه: من از شمايي كه همه چيزم را
گرفتيد متنفرم . از شمايي كه پدرم را قمارباز كرديد، مادرم را دق مرگ كرديد ، خواهرم را به غربت فرستاديد، نرگس را از من گرفتيد، خرمگس، كودك دردانه ام را كشتيد. من از همه شما متنفرم ….
مطلب كه تمام شد خيلي چيزها كه از يادم رفته بود دوباره يادشان برايم زنده شد . يادم آمد اين مطلب را دو ماه بعد از اولين حضورم در تظاهرات نوشته بودم و مي خواستم همين مطلب را ، يعني داستان واقعي زندگي ام را با عنوان : دليلي براي اولين حضور در هفته نامه ام چاپ كنم ، كه درست همان شبي كه مطلب را نوشتم به اتهام چاپ و نشر غير قانوني هفته نامه سياسي خرمگس در سطح شهر دستگير شدم. ياد نرگس ، ياد علي ….
دوباره از بيرون صداي شعار مي آيد بايد بروم ، تا دير نشده ، بايد به همه بگويم به پا خيزيد…





























 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30801< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي